قصه از اونجا شروع شد که خیلی عصبانی بود؛گفت اگه دوسم داری ثابت کن.گفتم چه جوری؟ تیغو برداشت و گفت رگتو بزن گفتم مرگ و زندگی دست خداست ! گفت پس دوسم نداری! تیغ رو برداشتم و رگمو زدم...وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم ،آروم زیر لب گفت اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی...!!!
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/10/01 - 17:52